هیچ چیز از کودکی یادم نمی‌آید، به جز پدرم!... پدرم و کبودی صورت مادر، و جای داغ‌های روی بدنم! پدرم و پولی که از فروش مواد و هزار کار خلاف دیگر، با هزار منّت در مقابل مادرم می‌انداخت. پدرم و فریادهایش؛ فریادهایی که باعث می‌شد مادر، چند دست رخت و لباس رنگ و رو رفته‌اش را در یک چمدان قدیمی و نیمه پاره قهوه‌ای رنگ بیاندازد

و چادر به سر کرده و میان گریه‌ها و التماس‌های من، رهایم کند و به خانه اقوام برود، و چند روز بعد هم خودش با خواری و حقارت برگردد، چون هیچ کس حاضر نمی‌شد برای خلاصی او از زندگی‌اش قدمی بر دارد! پدر همین را می‌خواست. بعد از رفتن مادر، چیزی نمی‌گذشت. سیگاری دود می‌‌کرد، به گریه‌های من بد و بیراه می‌گفت، به مادر نفرینی می‌کرد و بعد هم می‌رفت، و اکثر اوقات موقع برگشتن، اول به سراغ من می‌آمد، در اتاقی حبسم می‌کرد، کلیدش را بر می‌داشت و بعد... صدایی غریبه!

گاهی ساعت‌ها در اتاق می‌ماندم. گوش‌هایم را می‌گرفتم تا خیانت پدر را نشنوم! از تمام مردها و زن‌های دنیا متنفر بودم. از تمام کلمات عاشقانه و محبت‌آمیز، از خنده‌های در هم آمیخته‌ی مردانه و زنانه، از عطرهایی که بویشان در یادم باقی مانده است...

نمی‌دانم پدرم را کجا و کی و چرا کشتند؟! اما کشتند. وقتی مادر، خبر مرگ او را شنید، گریه کرد. اما من با تمام کودکی، فقط ذوق کردم،...

بعد از پدر، مادر ماند و من و زندگی. در خانه‌های مردم کار می‌کرد. گه‌گاهی برایم غذاهایی می‌آورد که حتی نامشان را بلد نبودم بنویسم! در عالم کودکی از این که مادرم با پولدارها سر و کار دارد، خوشحال بودم. شاید شادی‌ام به خاطر خوردن ته مانده غذاهای رنگارنگ و پوشیدن لباس‌های کهنه بچه‌های بالای شهر نشین بود که لباس عید من می‌شد. چقدر به همسن و سال‌هایم، به هم محل‌هایم، به خاطر آن لباس‌ها فخر می‌فروختم؛ بزرگتر که شدم با تولد غرور در وجودم، دستان پینه بسته مادرم، همه دغدغه زندگی‌ام شد. می‌خواست درس بخوانم اما من می‌خواستم مادر را از خم شدن زیر بار زندگی نجات دهم. درس را پشت میزهای مدرسه و آرزوهای تباه شده‌ام جا گذاشتم و به دنبال کار رفتم. به خاطر مادرم. به وجودش نیاز داشتم! به بودنش، به ماندنش. دلم نمی‌خواست خستگی و مشقت او را از من بگیرد. به هر کاری دست می‌زدم تا مادر، آسوده باشد. اما او همچنان اصرار داشت کار کند. گاهی وقت‌ها نصف شب که از خواب بلند می‌شدم، می‌دیدم که روی جانماز نشسته و دارد اشک می‌ریزد و درد و دل می‌کند برای دقایق طولانی... قرآن می‌خواند؛ آیه‌ای که همیشه به یادش دارم؛

"یَأَیُّهَا الذِینَ ءامَنُوا استَعِینُوا بِالصَبرِ وَ الصَّلَوةِ إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِین"

ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از بردباری و نماز کمک بگیرید. خدا با بردباران است.

دلم برایش می‌سوخت. می‌گفت؛ تو آینده داری پسرم! برای امروزت که نه، برای فردایت که ازدواج کردی باید سرمایه داشته باشی.

ولی مادر خبر نداشت که او تنها زنی است که از دیدنش در این هستی، احساس تنفر نمی‌کنم! اما حالا...

حالا با دیدن مادر، آن مرد، آن پچ‌پچ، آن لبخند محو روی لب‌هایش، تمام افکار بد دنیا، در ذهنم رسوخ کرده بودند، و تمام سوال‌های بی‌جواب زندگیم، بوی خیانت گرفته بودند! راستی چرا هر بار که به مادر اصرار می‌کردم من را با خودش به خانه‌هایی ببرد که در آن‌ها کار می‌کند، قبول نمی‌کرد؟ چرا هر چه می‌گفتم کار کردن را رها کند، قبول نمی‌کرد؟ چرا گاهی وقت‌ها با لباس‌های شیک و گران قیمت که صاحب کارانش به او داده بودند، به سر کار می‌رفت؟ چرا گاهی شب‌ها دیرتر از همیشه بر می‌گشت؟ چرا بعضی وقت‌ها تا می‌رسیدم گوشی تلفن را قطع می‌کرد؟ چرا...؟ چرا...؟ 

سایه‌ام که در اتاق افتاد، مادرم با همان لحن مهربان همیشگی‌اش گفت:"سلام اومدی! چیزهایی که گفته بودم خریدی؟"

هرچه دستم بود روی زمین رها کردم و با دقت نگاهش کردم. چیزی را داخل کمد پنهان می‌کرد، پرسیدم؛"داری چی کار می‌کنی؟"گفت:"اول علیک‌السلام... هیچی! مانند آتشفشان منفجر شدم و با فریاد پرسیدم:" هیچی؟ اون مرد کی بود؟ با بالاشهری‌ها می‌پری؟ خوب آره، تو هم حق داری، باید زندگی کنی، تا این جای عمرت که تباه شد و رفت، از این جا به بعدش را حتما می‌خواهی خوش بگذرونی!"

مادرم مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:"از تو بعیده که این حرف‌ها رو بزنی. این آقای صانعی بود، صاحب کارم... آمده بود..."

صاحب کارت؟! صاحب کارهای قدیمی‌ات به خانه‌مان رفت و آمد نداشتند، این یکی چرا اون قدر مهربون شده؟

مادرم گفت؛"کدام رفت و آمد؟ من که حتی نگذاشتم بیاید توی خانه... گفتم: تنها هستم و درست نیست..."

نایستادم تا حرفش تمام شود، قصد بیرون آمدن از خانه را که کردم، مادر گفت:"صبر کن، کجا داری می‌ری؟"

برای لحظه‌ای درنگ کردم و اولین سوالی که به ذهنم رسید را پرسیدم؛"این آقای صانعی زن هم داره؟"

مادرم بی آنکه متوجه منظورم شود، با لحنی دلسوزانه گفت:"بی‌چاره، ده دوازده سال پیش، زن و پسرش تو تصادف دردم مردن، دخترش هم چند ماه توی کما بوده اما به لطف خدا به هوش میاد، حالا پس فردا قراره..."

حرف مادرم را بریدم و گفتم:"پس زن نداره؟! مثل تو که شوهر نداری، چه تفاهمی!"در خانه را باز کردم و خارج شدم. صدای مادر را می‌شنیدم که به حرفم پاسخ می‌داد اما من... واژه‌ای نمی‌شنیدم!

یادم هست دعوا کردم، داد کشیدم، التماس کردم، حتی با تمام مردانگی‌ام، مثل کودکی‌هایم اشک ریختم و خواستم یا بماند یا مرا هم با خودش ببرد، اما مادر شب آن قدر دیر هنگام برگشت که نای صحبت کردن هم نداشت!

و بعد مثل هر شب، فقط نمازش را خواند و آن قدر زود به خواب رفت که باورم نمی‌شد.

مادر خوابید و من ماندم و شک وتردید و افکار سیاه و به اندازه تمام عمر سوال‌های بی‌جواب...

روی آمد و رفت مادر، حساس شده بودم. به تمام مردهایی که به مادرم نگاه می‌کردند، بدبین شده بودم. به تمام واژه‌هایی که می‌گفت و دلایلی که می‌آورد، شک داشتم. مادر می‌گفت:"آن شب نامزدی دختر صانعی بوده، همان دختر یکی یک دانه‌ای که از کما بیرون آمده بود. از خودم بدم می‌آمد که مادر آن قدر نادان فرضم می‌کند که این دروغ‌ها را به هم می‌بافد و تحویلم می‌دهد و انتظار دارد همه را باور کنم...

مدّتی گذشت. هر وقت حرفی می‌زدم، مادر با قسم خوردن و آیه و حدیث آوردن، ساکتم می‌کرد، اما روی دلم آن قدر عقده جمع شده بود که داشت خفه‌ام می‌کرد.

هر بار که به او می‌گفتم اجازه بدهد من هم کمکش کنم، مخالفت می‌کرد و می‌گفت:"دوست ندارم غرورت جلوی این آدم‌های مغرور خرد بشه، پسرم! فردا که بخوای زن بگیری شاید بهانه‌شان این باشه که..."

مادر این‌ها را می‌گفت؛ اما من هر بار پاسخ می‌دادم؛" نه! بگو نمی‌خوام کسی بدونه بچه دارم!"

و او همیشه "استغفرالله"می‌گفت و پنهان از چشم من توی خلوت خودش، به سجده می‌افتاد و گریه می‌کرد!

بهمن ماه بود، یک شب دنبال ماشینی که مادر سوارش شد، رفتم. همین که ماشین به خیابان پیچید،یک موتوری پیدا کردم، ترک موتورش نشستم. به او پول دادم تا دنبال ماشین برود. وقتی رسیدیم، گوشه‌ای توی تاریکی، ساعت‌ها در سرما ایستادم. خانه آن قدر بزرگ بود که صدایی از آن شنیده نمی‌شد. مهمان‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و داخل می‌شدند. جشن بود اما چه جشنی؟ به چه مناسبتی؟ نمی‌دانستم! آن‌جا ماندم تا جشن تمام شد و مهمان‌ها خارج شدند. آن‌جا ماندم تا نیمه‌های شب. مادر هم از خانه خارج شد. انتظار داشتم به همان خستگی باشد که وقتی به خانه می‌رسید، می‌دیدم. اما مادر می‌خندید! چند نفر زن و مرد هم همراهش بودند، آن‌ها هم می‌خندیدند. یکی از آن مردها بسته‌ای به مادرم داد. او را سوار ماشین آژانس کرد و بعد هم خودش سوار ماشینش شد و رفت. تمام افکار پلید دنیا را با خودم مرور کردم. راستی چرا مادر این قدر شاد بود؟!

به درب خانه چشم دوختم. شاید دقیقه‌هایی زیاد! شک نداشتم که بالا رفتن از در این خانه نباید خیلی سخت باشد. همه چیز را از چشم آن پیرمرد پولدار می‌دیدم. از سایه نگاهش که به روی مادرم و زندگی‌مان افتاده بود، دل خوشی نداشتم. ساعتی ایستادم، وقتی همه خوابیده بودند به جز من! از در خانه بالا رفتم. حیاط آن‌قدر بزرگ بود که تصور می‌کردم می‌توانیم تمام خانه‌های محله‌مان را در آن جای دهیم!

چراغ‌ها خاموش بودند. کسی نبود. هیچ صدایی نمی‌آمد. به سالن که وارد شدم، مردی را دیدم که پشت به من، روی مبل‌ها نشسته بود، بوی عطری که زده بود، دیوانه‌ام می‌کرد. دود سیگارش مرا به یاد کودکی‌هایم می‌انداخت! نگاهش را به عقب برنگرداند و فقط پرسید؛ مرضیه خانم! چیزی را فراموش کردی جانم؟!

نام مادرم را که شنیدم، آتش گرفتم. آرام گفتم؛"مادرم هیچ وقت، چیزی یادش نمی‌رود، مثل من که چیزی یادم نرفته است."با وحشت برگشت و نگاهم کرد و از جا پرید و پرسید؛"تو کی هستی؟"با دقت نگاهش کردم و از خودم پرسیدم؛"صانعی این شکلی بود؟"چهره‌اش به خاطرم نمی‌آمد، فقط می‌دانستم یک مرد است؛ یک مرد با موهای سفید، قدی متوسط، پول‌داری که همسرش مرده است و تنها زندگی می‌کند. مثل همین مرد که روبرویم ایستاده بود. خودم را جمع و جور کردم و گفتم:"تو کی هستی که داری زندگی ما رو خراب می‌کنی؟ با وحشت پرسید؛"با من چکار داری؟"

_آمده بودم دنبال مادرم

_مادرت؟

با طعنه گفتم؛"مرضیه خانم جان شما!"

لبخندی مصنوعی زد و گفت؛"مرضیه خانم گفته بود یک پسر داره، اما همیشه می‌گفت؛ هنوز بچه است. فکر می‌کردم باید بچه باشی!"براق شدم و گفتم:"بچه باشم که هر غلطی دلتان می‌خواهد بکنید؟"

مگر من چکار کرده‌ام؟

خیانت! خیانت به... به زنت!

- زن من؟ مرده؟!

- می‌دانم! حالا هوس زن گرفتن کردی، اون هم کی؟ مادر من! خیانت خیانته. زنده و مرده نداره! شما همه مثل هم هستین؛ کثیف...

عصبانی شد، حرفم را برید و فریاد کشید؛"این اراجیف دیگه چیه که به هم می‌بافی؟ مادر تو پست‌تر از این حرفهاست که من بخوام حتی نگاهش کنم! یک زن بدبخت زوار در رفته که کلفتی می‌کنه، دیگه این حرف‌ها رو نداره! تو که غیرت داری و نگران مادرت هستی، اونو از خونه این و اون جمع کن تا هر روز کنیزی نکنه! حالا هم از این جا برو و گرنه پلیس رو خبر می‌کنم!"

مردک این را گفت و به سمت تلفن رفت و در حالی که شماره می‌گرفت زیر لب بد و بیراه می‌گفت؛ به مادرم، به مادرمن! به تمام هستی‌ام، به تمام داشته‌هایم از زندگی، توهین کرده بود. به مادرم گفته بود؛ پست، پست... !

دیگر نمی‌توانستم آرام باشم. چاقویی که چند روز پیش، پنهانی، دور از چشم مادر، خریده بودم را از ضامن بیرون کشیدم. به طرفش رفتم، نگاهم کرد و فریاد کشید. او فریاد کشید و من زدم، با تمام نیرو. آن قدر زدم که از نفس افتادم. به خودم که آمدم، مقابلم افتاده بود؛ روی زمین، زیر پاهایم، خونین، بی‌نفس، مانند یک مرده!

از در که خواستم خارج شوم، ناگهان صدای زنی را شنیدم که در بهت و حیرت من فریاد می‌کشید؛"شوهرم را کشتند... کمک... کمک!"

نمی دانم چه شد! فقط یادم هست که می‌دویدم، آن‌قدر تند که شنیدن نفس‌هایم را از یاد برده بودم. احساس می‌کردم چشمی به دنبالم است! نگاهم را از هر کس و هر چیز می‌دزدیدم. قلبم از شدت هیجان و تپش به درد آمده بود...

در پارک خلوتی لباسم را در آوردم و زیر آب شستم، اما انگار رنگ خون به خوردش رفته بود، پاک نمی شد! زیپ کاپشنم رابالاکشیدم تا کمتر سرما زیر پوستم رخنه کند. چاقو را لای لباسم پیچیدم و توی سطل زباله انداختم و به خانه رفتم. چراغ‌ها روشن بودند. مادرم بیدار بود و از پشت پنجره به در چشم دوخته بود.

تسبیح توی دستش بالا و پایین می‌رفت. وارد که شدم با عجله جلو آمد و گفت: معلوم هست کجایی؟

آن‌قدر آشفته بودم که هر کسی می‌فهمید اتفاقی افتاده است چه برسد به مادرم... . 

گفتم: از فردا لازم نیست بروی سرکار. بمون تو خونه و استراحت کن. دلم نمی‌خواد به خونه هر کس و ناکس بری...

گفت: دوباره شروع کردی!

فریاد کشیدم: دیگه صانعی نیست که بخواهی بروی کلفتی‌اش رو بکنی، فهمیدی؟

ادامه دارد...